تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:داستان جن, فیسبوک, داستان حمام رفتن, | 16:15 | نویسنده : admin

فکر کن رفتي حموم
 .
 .
 .
 حولت يادت رفته!
 .
 .
 .
 داد مي زني: يکي حوله منو از رو تختم بده...
 .
 .
 .
 در يکم باز ميشه يه دستي حوله رو ميده بهت...

 

 

 

 

 

برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه مطلب
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 75 صفحه بعد